ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

ایلیا نفس

آرامش

مامانی چند مدته به کلی بد غذا شدی الان هم با کلی بد اخلاقی خوابیدی.هر روز غذاهاتو عوض میکنم که حداقل یه قاشق بخوری به سرم زده بود که برم اون قسمت از وبلاگت رو که ازت تعریف کردم رو حذف کنم.و به جاش از بد غذا شدنت بنویسم. خوبه  حداقل شیرت رو میخوری.بخدا میخوام از دستت گریه کنم دو هفته دیگه باید ببرمت چکاب پایان ٩ ماهگیت از همین الان ترس از برخورد دکترت رو دارم که بگه این بچه وزنش تغییری نکرده. پسرک نازم نمیدونم چت شده تو که قبل از مریضی بابایی خیلی خوب بودی احساس میکنم تقصیره منه باید توی اون اوضاع بدی که داشتیم بیشتر به فکرت میبودم.نانازم من دست بردار نیستم ایشالله کاری میکنم که بشی همون پسر خوبه ی مامان و بابا ...
11 بهمن 1390

بدون شرح

آهاااااااااااااااااااااااااای نفسسسسسسسسسسسسسسس دوسسسسسسسسسسسسسسسسستت داااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااریم ...
10 بهمن 1390

یه روز خوش تعطیل

               پسر کاکل زری مامان و بابا؛ امروز رو خیلی شاد گذروند.آخه بعد از مدتها که بابایی مریض بود امروز تونست ما رو ببره پارک.با اینکه ٧ روز از ماه بهمن میگذره ما هنوز برفی ندیدیم و هوای امروز گرم و بهاری بود.تا دیدم هوا گرمه و مناسبه که تو بیرون بری بعد از یه صبحانه ی بامزه که واسه ی اولین بار خوردی یعنی چای شیرین شده با نون پنیر که چقدر هم حال میکردی از اینکه صبحونه ات با ما تفاوتی نداره. تند تند به بابایی نگاه میکردی و یه لبخند و یه لقمه و یه عالمه سر و صورت و لباس خودت و من و بابایی که تو پنیر مالمون کرده بودی.بالاخره بعد از کلی خندیدن به تو سه نفری زدیم بیر...
7 بهمن 1390

شیطنت های جدید وروجکم

                 مامانی این روزا شیطنت هات دو برابر شده.جدیدا یاد گرفتی که به جای اینکه خودت دست بزنی دستای ما رو میگری و بهم میکوبی تا صدا بده شیطون بلا ما دست میزنیم تا تو دست زدن رو یاد بگیری نه کارای ما رو تقلید کنی. یا اینکه قاشق رو از ما میگیری غذای خودتو به ما میدی که بزاریم دهنمون.بخدا خیلی نازی پسری الان که داشتم این مطلب رو مینوشتم تو اتاق خواب خوابیده بودی و یه لحظه صدات اومد وقتی اومدم  تو اتاق دیدم آروم توی تختت با خودت بازی میکردی.اینقدر بوسیدمت که تو هم شروع کردی به بوس کردن من و بوسیدن من رو تقلید میکردی. بخددددددددددددددددا دوووو...
6 بهمن 1390

خدا حافظی با یه فرشته ی کوچک

    سلام مامانی امشب که اومدم به وبلاگت سر بزنم خبر پر کشیدن یه فرشته ی کوچک به نام انار کوچولو رو که هنوز دو سالش نشده بود رو خوندم.اینقدر درد توی دلمه که خدا میدونه بابا و مامانش الان چه حالی دارن.تنها چیزی که به زبانمون میاد درخواست صبری عظیم برای خونوادشه.و از همین جا به خونواده ی عزیزش تسلیت میگیم.چیز دیگه ای به ذهنم نمیاد  چون اینقدر گریه کردم  واسه ی این کوچولو که چه زود رفت و تولد دوسالگیش رو ندید . فکر کردن به حال و هوای بابا و مامان درد کشیده اش که شاهد آب شدن و پر کشیدن نیمی از وجودشون بودن دلم رو به آتیش میکشه.از خدا میخوام که دیگه خبری از رفتن کوچولوهای بی گناه و معصوم رو نبینم.  ...
3 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ایلیا نفس می باشد